سلام زینبیون
اول خود خانم بعد هم شما عزیزان باید من و ببخشید
ما بعد از یک دوره که مثلا درس می خوندیم واسه کنکور (لعنتی) دوباره توفیق شد که برگردیم.
در هر صورت شرمنده ...
به قلم: سید
به قلم: سید
بار دیگر شاسی گوشی بی سیم رافشار داد . گفت: «صولت، صولت، یاسر، صولت، صولت، یاسر».
چند عراقی نزدیک می شدند به سویشان شلیک کرد. عراقی ها کرد . خاک کردند و فرار کردند.
- صولت به گوشم!
- صولت جان دشمن خیلی نزدیک شده، دیگر نمی توانیم از خجالتشان در بیاییم، چه کارکنیم؟
- یاسر جان مقاومت کنید.
- چی چی رامقاومت کنید. فقط من مانده ام ودو سه مجروح. پس نیروهای کمکی چی شد؟
- یاسر جان! صبر داشته باش.
خداوند باصابران است!
بی سیم چی دوباره شلیک کرد و در گوشی بی سیم گفت: «بابا چرا روضه می خوانی؟ همه را زدند، کشتند. حالا دارند می آیند سراغ ما». چندبار فرمانده پیام رد و بدل کرد اما جوابی نگرفت. آخر سر نعره زد: «در به در لا مصب اگر حرف مراباور نمی کنی می خواهی گوشی را بدهم با خودشان حرف بزنی؟ اگر عربی بلدی، بسم الله!»
از آن سو صدای خنده شنید وبعد: «برادر نام شما درتاریخ ثبت می شود. شماجاودانه شدید!»
بی سیم چی سلاحش را که گلوله نداشت انداخت زمین. چندعراقی مسلح به سویش آمدند.
در گوشی بی سیم گفت: باشد. ما جاودانه شدیم. فقط دعا کن از اسارت برنگردیم. کاری می کنم که تو مسابقات عقب مانده های ذهنی شرکن کنی. هیچی ندار کافر!» دوباره از آن سوی بی سیم خنده شنید. خودش هم خنده اش گرفت.
عراقیها اسیرش کردند.
به قلم: سید
لیست کل یادداشت های این وبلاگ